افلاطون مي‌گويد: موسيقي يك ناموس اخلاقي است، كه روح به جهانيان و بال به تفكر و جهش به تصور و ربايش به غم و شادي و حيات به همه چيز مي‌بخشد؛ جوهر نظمي است كه خود برقرار مي‌كند و تعالي آن به سوي چيزي است، كه نيك و درست و زيباست و با اينكه نامرئي است، شكلي است، خيره كننده، هوس انگيز و جاويدان.موسيقي به دليل بسط معنايي و احساسي كه در خود دارد، هنري است فراگير و زبان مشترك نوع بشر؛ در حالات  متفاوت، در هر زمان و مكان، موسيقي از حيث باز نمودن جهان، به حد اعلا، يك زبان جهاني است كه نسبت آن با كليت موسيقي، هيچ شباهتي با كليت بي‌مغز و ميان تهي بيان انتزاعي ندارد. بلكه به كلي غير از آن است و نوعي است، كه با دقت و روشني مطلق، همراه است؛ از اين لحاظ شبيه اشكال هندسي و اعداد است؛ كه در عين آنكه صورت كلي همه اشياء موضوع تجربه اند و با قضاوت پيشين شامل همه چيز مي‌گردند، ولي به هيچ وجه انتزاعي نيستند. بلكه بر عكس شهودي و كاملاً مشخص‌اند.

هگل نيز گفته است:موسيقي هنر بيان احساسات است. يعني بوسيله تركيب و هم آهنگ كردن اصوات، احساسات را آشكار مي‌كند. از اين رو مي‌تواند، موجب نجات و رستگاري روان، به اعلاء درجه شود. هم‌چنين هگل موسيقي را هنري، به «طور ناب ذهني» و عاطفي‌ترين هنرها مي‌داند. هنري «ابژكيتو» كه «مكان و ابعاد» را نفي مي‌كند. كه در آن نه فقط مكان و ساحت‌ها، كه تداوم و حضور هر عنصر مادي از ميان مي‌رود.  «اييانس زناكيس» موسيقي‌دان و معمار معاصر، مي‌گويد كه:«موسيقي براي ما هنري است، كه قبل از تمام هنرها ميان هوش و ذكاوت مجرد آدمي و پديده‌هاي محسوس، الفت و هم آهنگي برقرار مي‌كند. يعني تا آن مايه از عظمت خود مي‌كاهد كه بتواند در محدوده‌ي انديشه بگنجد… موسيقي هم آهنگ كننده‌ي گيتي است؛ اما در عرصه‌ي انديشه‌ي متعارف و معمولي، چهره‌اي انساني به خود گرفته است.»